به گزارش تابناک اصفهان، خیلی به مغزم فشار آوردم تا دریابم کلمه
کافی شاپ از چه زمان وارد فرهنگ لغات فارسی شد. به گذشته بر می گردم، به
سال های خیلی دور دهه چهل و یا حتی دهه سی. بازهم چیزی به ذهنم نمی رسد
که در آن سالها، مکانی به نام کافی شاپ وجود داشته است. مکانی نسبتا کوچک
با نور ملایم و کمی هم تاریک. شیشه های دودی با چند میز و صندلی که همگی
به رنگ تیره هستند و به همراه یک موسیقی ملایم و غالبا خارجی.
اگر به این در واقع کافی شاپ ها سری بزنید، معمولا با سه یا چهار نفر
مشتری روبرو می شوید که از قشر جوان و تحصیل کرده هستند. غالبا میزهای دو
یا سه نفره را اشغال می کنند و در حال سیگار دودکردن سعی می کنند خیلی
آرام با یکدیگر حرف بزنند. این مشتریان به وسیله قهوه یا کاکائو پذیرایی
میشوند و کمتر سراغ چای را میگیرند. البته تمام دنیا این جور مکانها
پاتوق روشنفکران و متفکران است. نویسنده ها، شاعران، فیلمسازان و خلاصه
هنرمندان و فرهیختگان. به گذشته که نگاه میکنم به یاد می آورم که قهوه را
معمولا در مراسم یادبود درگذشتگان به میهمانان تعارف می کردند که مثلا به
خاطر فوت شخص مورد نظر کامشان تلخ باشد. اما آنچه که همیشه و همه جا در
گوشه و کنار این ملک باستانی حضوری پررنگ داشته و دارد، همان قهوه خانه
های خودمان است که بر خلاف اسمش، هیچوقت در آنها خبری از قهوه نبود.
البته امروز آنها بیشتر به نام چایخانه میشناسیم. قهوه خانه، رقیبِ
سرسخت کافی شاپ است و شاید نقطه مقابل آن. مکانی بزرگ یا روشن، شلوغ و پر
سر و صدا که معمولا قشر متوسط به پایین جامعه در آنجا جمع می شوند و به
وسیله چای و قلیان پذیرایی میشوند. البته صبحانه و ناهار نیز جای خود را
دارند و صد البته که بهترین آبگوشت را هم در ظرفی به نام «دیزی» به مشتریان
عرضه می دارند.قهوه خانه ها، امروز پاتوق کارگران ساختمانی هم شده است و
معمولا اکثر این افراد، قرار و مدارشان را با صاحب کار در همین مکانها
میگذارند. در گذشته قهوه خانه، پاتوق جاهل ها و داش مشدی های محل نیز
بود و معمولا کلاه مخملی ها و یکه بزن ها را در خودش جای میداد و از همه
مهمتر حضور مرد نقال بود که او را مرشد هم می خواندند. او هر شب قسمتی از
شاهنامه فردوسی را برای مشتریان قهوهخانه می خواند و اجرا میکرد:
به نام خداوند جان آفرین/ حکیم سخن در زبان آفرین
مرشد، هر شب قسمتی از قصه شیرین رستم و سهراب را به جلو می برد و انبوه
مشتریان قهوه خانه را هم به دنبال خود می کشید. زمان که میگذشت این قصه
جذاب و جذابتر می شد تا به مهمترین فصل خود که بزرگترین درام تاریخی این
مرز و بوم است، جنگ رستم با فرزندش سهراب می رسید. شبی که جای سوزن
انداختن در قهوه خانه نبود و هر کس سعی می کرد خودش را زودتر برساند تا
جای بهتری دست و پا کند و آن شب را «سهراب کشی» می نامیدند.
مبارزه دو پهلوان شروع می شد. رستم و سهراب در هم می پیچیدند، از هم جدا
می شدند و دیگر بار به هم گره می خوردند و تمام این جنگ تن به تن را
مرشد، مو به مو و بغل به بغل همراه با اشعار دلنشین فردوسی طوسی برای
مشتریان سراپا گوش قهوه خانه حکایت کرد و عاقبت این رستم بود که میان بهت و
حیرت همگان خنجر به پهلوی سهراب می زد و آن جوان رعنا را به زمین می
کوبید و آنگاه سهراب ناله کنان میگفت پدرش پهلوان است و انتقام خواهد
گرفت، پدرم رستم دستان است.
و هیهات که پدر پسر را کشته بود و اشک و بغض مشتریان.
و امروز قهوه خانه چایخانه شده است. مرشدها به دیار باقی شتافته اند.
رستم از دروازه زمانه گذشت و به افسانه ها پیوست و سهراب شاید در یک کافی
شاپ دور افتاده، قهوه می خورد و سیگار دود می کند.