به گزارش خبرگزاری فارس از قائمشهر، حاج حسین بصیر، جوشکار فریدونکناری بود که با شروع مبارزات انقلابی به صف انقلابیون پیوست و از نخستین روزهای انقلاب نیز بهعنوان رزمنده در کنار شهید سید مجتبی هاشمی در جنگهای نامنظم شرکت داشت و پس از آن با حضور در لشکر 25 کربلا بهعنوان یکی از فرماندهان این لشکر معرفی شد و در پایان با عنوان قائممقامی این لشکر به شهادت رسید؛ در ادامه با چند روایت از این شهید بزرگوار به معرفی بخشی از سیره این شهید میپردازیم.
دوستعلی قلیپور از رزمندگان دوران دفاع مقدس اظهار میکند: از آنجایی که از اوایل جنگ در قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) حضور داشتم، با بسیاری از رزمندگان مازندرانی برخورد و آشنایی چندانی نداشتم.
اوایل سال 1366 برای شرکت در عملیات کربلای 10 عازم منطقه غرب شدیم، یک شب به اتفاق یکی از دوستانم به چادر فرماندهی لشکر 25 کربلا مستقر در غرب رفته بودیم هنگامی که وارد چادر شدیم، فردی با خوشرویی و چهرهای باز با ما روبوسی کرده و به گرمیاز ما استقبال کرد.
بهاتفاق هم نماز مغرب و عشاء را خواندیم، پس از اقامه نماز، همان فرد سفره شام را انداخت و بعد از خوردن شام، شخصاً سفره غذا را جمع کرد و ظرفها را کنار گذاشت.
بعد از ساعتی معلوم شد طرح عملیات لو رفته و عملیات انجام نمیشود، با ناراحتی آن شب را سپری کردیم و فردای آن روز به قرارگاه حمزه(ع) برگشتیم اما این عملیات با شرکت بچههای لشکر ویژه 25 کربلا در منطقه ماؤوت انجام شد.
به ساری برگشتم و در تراکتی عکس همان فرد و خبر شهادت ایشان را دیدم، بنده تازه متوجه شدم که آن مرد بااخلاص و مؤمن به خداوند همان فردی بوده که سه شب قبل از شهادتش با هم در یک چادر شام خورده بودیم.
درک مطلب برایم خیلی مشکل و جالب بوده، زیرا بنده اینطور فکر میکردم که فرمانده لشکر چه انتخاب جالبی انجام داده که یک بسیجی ساده میآمده همان قائممقام یک لشکر پیروزمند و دلاوری است که مصداق فرمایش حضرت امام(ره) خود افتخار میکنم که یک بسیجی هستم یا خدایا ما را با بسیجیان محشور بفرما بوده است، هرگاه غرور به سراغم میآید، رفتار حاج بصیر را در ذهنم مرور میکنم، دیری نمیگذرد که از آن حالت بیرون آمده و آرامش مییابم.
* شرمندگی فرمانده
خواهر سرلشکر شهید حاجحسین بصیر «قائممقام لشکر ویژه 25 کربلا»، بیان میکند: حاجحسین بعد از شهادت برادرمان اصغر دیگر آرام و قرار نداشت و میخواست به دیدار معبودش بشتابد، خود را از قافله عشق عقبمانده میدانست و همیشه به بابالحوائج متوسل میشد.
یادم میآید که موقع مرخصی که به خانه پدرم میآمد، روزهای دوشنبه و چهارشنبه دعای توسل میخواند، یک روز چهارشنبه که در منزل پدرم بودم، دیدم ایشان مشغول خواندن دعای توسل است و چنان ضجه میزند که انگار ما را در اطرافش نمیبیند، ما از گریه و ناله و بیقراری او نالان بودیم، بعد از پایان توسل از او پرسیدیم برادرم چه شده که چنین بیقراری؟ جواب داد من از روی همه شهدا، فرزندان، مادران و همسران شهدا خجالتزدهام، باز من به خانه آمدم، باز در کوچههای فریدونکنار و به خانوادهام سر زدم در صورتی که فرزندان شهدا منتظر عزیزانشان هستند و اینکه من لیاقت شهادت را ندارم، هنوز گناهکارم که خدا مرا لایق ندانسته که به فیض شهادت نائل آیم، خواهرم! برایم دعا کن تا من نیز به خیل شهدا بپیوندم.
چند ماه نگذشت که روح بلند حاجی به ملکوت اعلی پیوست و جسم خاکیاش آرام گرفت؛ روحش شاد باد و راهش مستدام.
* نماز اولوقت
حسین زکریایی میگوید: پرتوهای طلایی آفتاب همچنان بر دریاچه ماهی میتابید تا انوار طلاییاش را بر دشت شلمچه منعکس کند، گلولههای توپ و خمپاره نیز، گهگاهی بر زمین فرود میآمدند و آرامش منطقه را بر هم میزدند.
علیآقا بر دیواره کانال تکیه داده و به حرکات حاجحسین خیره شد که در آن وضعیت خطرناک سرش را از کانال بالا گرفته بود و با دوربین مواضع دشمن را برانداز میکرد.
علیآقا همچنان به حاجی خیره شده بود که در فکر عملیات و بچهها فرو رفت که باید از این دریاچه عبور کنند، دریاچهای که عراق آن را ساخته بود تا دست رزمندگان اسلام از شلمچه کوتاه شود، صدای حاجحسین رشته افکار علیآقا را پاره کرد، علی کجایی؟ فکرت کجاست؟ علی آقا تکانی خورد و با دستپاچگی گفت؛ هیچجا حاجی! همینجا حاجی! خب، ساعت چنده؟ علیآقا نگاهی به ساعتش انداخت با انگشت سبابه غبار روی آن را پاک کرد و گفت: ظهر شده حاجی.
با اعلام وقت ظهر، حاجی بدون این که لحظهای درنگ کند، در جایش نشست، دستانش را بر زمین زد و تیمم کرد و چفیهاش را به همراه جانماز سبزرنگش که در وسط آن عبارت اللهاکبر نقش بسته بود، در داخل کانال پهن کرد و به نماز ایستاد.
علی آقا که از حرکات حاجحسین متعجب شده بود، گفت: حاج آقا! اینجا خداوند، نماز اولوقت را واجب نکرده که شما برای خواندن نماز عجله میکنید، حاجی لبخندی زد و گفت: علیجان! شیرینی نماز به اقامه آن در اول وقت بستگی دارد، اصلاً به موقعیت نگاه نکن، مگر امام حسین(ع) در روز عاشورا زیر باران تیر و سر نیزه نماز نخواند؟ و سریع با گفتن الصلوة الصلوة دستها را بالا برد و نیت کرده و با ذکر اللهاکبر نمازش را آغاز کرد، علیآقا در کنار دستگاه بیسیم نشست و محو تماشای عبادت حاجی شد.
دستان حاجی که برای قنوت به سوی آسمان دراز شد، صدای زوزه خمپارهای، علی را دستپاچه کرد، علی به سرعت در همانجا خیز رفت و لحظهای بعد، صدای مهیب انفجار خمپاره در چند متریشان زمین لرزاند، ثانیههایی بعد که گرد و خاک فرو نشست با نگرانی حاجحسین را صدا زد، اما جوابی نشنید، نگرانیاش بیشتر شد و با خودش گفت: نکند برای حاجی اتفاقی افتاده باشد؟! دوباره صدا زد، باز هم جوابی نشنید از جایش برخاست و اطرافش را پایید، هاله غبار از رو به روی او گذشت، هنوز در قنوت بود با آرامش خاطر ذکر میگفت.
علی با مشاهده این صحنه به یاد حرفهای قبل از نماز حاجی افتاد، بغض گلویش را فشرد و با خودش زمزمه کرد؛ واقعاً که حاجحسین شاگرد همان حسین بن علی (ع) است.
بلافاصله بعد از پایان نماز حاجی رسید، علی در کنار حاجی نشست و گفت: حاجی وقتی خمپاره افتاد شما چرا خیز نرفتید؟ مگر در اسلام نیامده حفظ جان واجب است؛ حاجی همینطور که دانههای تسبیح در دستش میغلتید، گفت: علیجان! اگر قرار باشد من به شهادت برسم، چه بهوسیله این خمپاره یا وسیله دیگر یا در اینجا یا در پشت جبهه، به شهادت میرسم و تا قضا و قدر الهی نباشد هیچ آسیبی به من نمیرسد.
علی چیزی برای گفتن نداشت، قدری به حرف حاجی فکر کرد، سپس همان طوری که نشسته بود، تبسم کرد و لحظهای بعد به نماز ایستاد.