دهم دی ماه ۱۳۵۷ بود که طلبه نوزده سالهای با مردم همراه شد و برعلیه رژیم در راهپیمایی شرکت کرد.
سید محمدعلی کاشف الحسینی جانباز ۷۰ درصدی است که در چهارراه شهدای مشهد بر اثر اصابت گلوله قطع نخاع شده است؛ پای صحبت ایشان با خاطرات انقلاب همراه میشویم.
پدر، عمو و اکثر خانواده ما روحانی بودند و من نیز راه آنان را ادامه دادم. نوزده ساله بودم و دانشجوی الهیات که همزمان دروس حوزه علمیه را میخواندم و تدریس (ادبیات، صرف، نحو و...) داشتم؛ ضمن اینکه جلسات قرآن را نیز اداره میکردم. صحبت همیشگی ما در جلسات دعوت به انقلاب بود؛ چنین مواردی باعث شده بود که چندین مرتبه و با بهانههای مختلف به دست ساواک دستگیر شوم. همه مسائل مذهبی ما در مسائل انقلابی خلاصه میشد، چون پای خون مردم در میان بود و عدهی بسیاری در شهرهای مختلف کشته شده بودند. از جمله سینما رکس آبادان، مسجد کرمان، راهپیمایی های قم، تظاهرات تهران و... چنین حوادثی منجر به بیداری و آگاهی مردم شده بود و بیش از همیشه در صحنهها حضور پیدا میکردند.
من جانباز یکشنبه خونین مشهدم!
نهم دی ماه اوج راهپیمایی ها علیه رژیم شکل گرفت که مردم جلوی استانداری برای تظاهرات جمع شدند؛ اما ارتشیها با نفربرها به صورت ستونی نظامی وارد جمعیت شدند و شروع به تیراندازی کردند، آن روز عده زیادی از همشهریهای ما شهید شدند؛ ازجمله شهیده زهرا چراغچی. همان شب نیز مردم به خونخواهی شهدای ۹ دی سه نفر ارتشی را کشتند و جنازههایشان را در میدان شهدا جایی که مجسمه شاه خائن قرار داشت آویختند. ولی نیروهای ارتش جنازهها را داخل پادگان بردند و صبح روز بعد رژیم جهت تحریک سربازان به تیراندازی سوی مردم، جنازه ها را در صبحگاه به آن ها نشان داد و همان عاملی شد تا صبح دهم دی ماه ۱۳۵۷ ارتشیها به شهر هجوم آورند و شروع به تیراندازی کنند. ارتشیها، خانهها و دیوار کوچهها، ماشینها، صف نفت، صف نانوایی و... را به رگبار بستند. همان روز بود که با عدهای از طلاب در راهپیمایی چهارراه شهدا شرکت کردم که درگیریهای بعدی پیش آمد. تیر (ژ ۳) بعد از اصابت به دیوار، طرف سینهام کمانه کرد و باعث قطع نخاع من شد. عده زیادی در یکشنبه خونین (یکشنبه سیاه) شهید شدند از جمله شهید نیک فرد، شهید عمادی، شهید اسدیان و... روزهای ۹ ، ۱۰ و ۱۱ دی ماه ۵۷ را باید خونینترین روزهای مشهد نام برد.
سی و دو روز بعد؛ امام آمد!
مجروحین را به بیمارستان منتقل کردند؛ جو طوری بود که حتی هنگام ملاقاتی ما را برای ملاقات در جمع نمیآوردند و مجروحین را جایی پنهان میکردند تا از دید ساواک و نیروهای ارتشی که ضرب خورده مقاومتهای مردمی بودند پنهان باشند. چون ساواکیها چند نفر از مجروحین حادثه یکشنبه خونین را روی تخت بیمارستان (قائم و امام رضا) با شلیک گلوله کشته بودند. عدهای از مردم برای حفاظت از بیمارستان روزها و شبها کشیک میدادند تا این که سی و دو روز بعد امام خمینی (ره) وارد ایران شدند.
صد روز در بیمارستان...
حدود صد روز در بیمارستان قائم بستری بودم، آن زمان کمیته امداد و بنیاد جانبازان نبود و ما به عنوان معلول انقلاب مطرح میشدیم؛ عدهای از خیرین زیر نظر آقای طبسی برای سرکشی به خانه ما میآمدند. یک سال بعد در تهران مکانی را تهیه کردند که معلولین انقلاب را از تمام کشور در آنجا نگهداری میکردند؛ عده زیادی ازجمله بازاریان، خانمهای خانه دار و ... بصورت افتخاری جهت انجام کارهای پرسنلی آنجا آمده بودند تا به معلولین انقلاب کمک کنند. بالاخره سال ۱۳۶۰ عنوان جانبازی به ما عطا شد.
سی و شش سال است که زنده ام!
یادم میآید یک مرتبه دکتر بالای سرم آمد و پرسید: «میتوانی پایت رو بالا بیاوری؟»
جواب دادم: «پایم حس ندارد».
دکتر بی آنکه دلداریام دهد با صراحت گفت: «شما یک ماه دیگر بیشتر زنده نیستی، وصیتت رو بنویس».
بعد از گذشت سه ماه دوباره همان دکتر را دیدم، گفتم: «آقای دکتر یک ماه شد من نمردم، ماه دوم هم گذشت و نمردم، الان هم که ماه سوم هست ».
دکتر دوباره و بی آن که دلداریام دهد جواب داد: «شما شش ماه بیشتر عمر نمیکنی».
بالاخره هفت سال گذشت؛ یک شب مخصوصاً جعبه شیرینی خریدم و به مطب آقای دکتر رفتم، گفتم: «آقای دکتر هفت سال گذشت و من نمردم! »
او متعجب سری تکان داد و گفت: «نمیدانم، انگار خداوند به شما توجه دارد».
دکتر چند سال بعد فوت کرد و من پس از گذشت سی و شش سال با فشنگ (ژ ۳) که پشت قلبم مانده است به عنوان پر سابقه ترین جانباز قطع نخاع، باز هم از انقلاب میگویم؛ و این چیزی نیست جز لطف خدا.
به دست امام دوباره معمم شدم!
سال ۱۳۶۲ آسایشگاه ما در تهران نزدیک منزل امام خمینی (ره) (جماران) بود؛ روزها ساعت نه صبح با آمبولانس مرا به جماران میبردند و در منزل امام میگذاشتند. از میان حیاط دیدن امام (ره) که در بالای تراس برای سخنرانی حضور پیدا میکردند بهترین لحظات عمرم بود. ساعتها کنار ایشان مینشستم و امام خمینی (ره) هرروز گرمتر از روز قبل پذیرای من بودند. یک روز وقتی امام متوجه شدند که من طلبه بودم با تحسین فرمودند: «در چه سطحی درس خواندید؟» وقتی جواب دادم، دوباره پرسیدند: «پس چرا عمامه بر سر نگذاشتی؟» گفتم: «روی چرخ سخت است لباس و عمامهام را جمع و جور کنم.» ایشان با مهربانی فرمودند: «شما جانباز انقلاب هستی، باید معمم باشی.» آن وقت عمامه خودشان را آوردند و بادست مبارک بر سرم پیچاندند.
بیست ساعت فکر، چهار ساعت کار!
خاطره دیگری که از امام خمینی (ره) دارم اینست که وقتی شهیدرجایی بعد از بنی صدر کابینهاش را تشکیل داد؛ پس از چند ماه کابینهاش را خدمت امام آورد و گفت: «کابینه من کابینه زحمت است، کابینه تلاش است، دعا کنید کابینه موفق شود.» آقای رجایی ادامه دادند: «کابینه من در شبانه روز بیست ساعت کار می کند و چهار ساعت میخوابد...» امام خمینی (ره) با لبخندی فرمودند: «شما گفتید کابینه در شبانه روز بیست ساعت کارمی کند و چهار ساعت میخوابد؟ ولی این کابینه کارساز و مناسب نیست...» همه حضار متعجب شده بودیم که امام خمینی (ره) ادامه داد: «کابینهای به درد مملکت میخورد که در شبانه روز بیست ساعت فکر کند و چهار ساعت کار کند.» به راستی هم با توجه به حرف امام (ره) که ملکه ذهنم شد، اگر کارها با فکر انجام شود خیلی از مسائل حل میشود. همان حرف امام خمینی (ره) بود که مرا به تلاش و تفکر هرچه بیشتر رهنمود ساخت. امیدوارم جوانان نیز راه زندگی را با فکر انتخاب کنند.
حرف امام شد الگوی زندگی ام!
در نظرم بعد از جانبازی هیچ شغلی بهتر از تدریس و هیچ کاری بهتر از تحصیل نبود. شاگردانم به خانه ما که نزدیک حوزه بود میآمدند و من با اینکه روی تخت بودم به آنها درس میدادم. بعد از جانبازی لیسانس را در رشته ادبیات عرب و کارشناسی ارشد را هم در رشته الهیات گرفتم. سال 62،63، 64 معاون فرهنگی بنیاد شهید استان خراسان بودم، البته سال ۱۳۶۳ به دنبال سخنرانی که درباره انقلاب داشتم، فرماندار مشهد از من دعوت کرد تا در فرمانداری فعالیتهایی در زمینه چاپ و نشر داشته باشم. سال ۱۳۷۸ نیز عضو شورای شهر مشهد شدم. چندین سال هم بازرس استاندار بودم؛ بالاخره پس از سی سال خدمت در فرمانداری و استانداری سال ۱۳۸۸ بازنشسته شدم.