من سرِ نقد به آنچه که از بزرگان بر آمد ندارم - اصلاً ندارم ! - زیرا گذشته از ژرفِ صحتِ فرموده ها ، با محضرِ آگاه عالمانی نظیرِ حضرتِ پرفسور قبادیان - همدیارِ گران سنگ و خویشِ فرهیخته خود-آشنائیِ از پیش دارم ، و نیز با دگر خویشم -جنابِ عبادی- و ایضاً دوستِ دل شیفته ام جنابِ نجاتی که اوقاتِ عزیزشان به هوهو زنیِ کوی و کوچه های این دیار می گذرد و دلواپسی شان را برای «زمینِ» در حالِ احتضار آواز می دهند تا گوشی به نخیلی ، جلب و جذبِ فریادشان شود که انعکاسی است از آه سوزناکِ ارضِ حضورِ ما...!
و از این سو آگاه هستم و عمیق هم ، که آنچه هرگز محل اعتنا نداشت ، فریادِ دل سوختگانِ ذی صلاح است زیرا به گردشِ ابر و باد و مه و خورشید و فلک - در این روزگار - و در این دیار - محلی از اعراب ندارد...!
سخنِ این بنده از نوع ( نقِّ ژورنالیستی) نیست که بخواهم سهمی در سرود و سخنِ میزهای گرد و دراز و چند گوشِ این چنینی داشته باشم- نه به وله و به شرفِ دیرسالِ حضورِ مسئولانه و دردمندانه ام در کنارِ رودخانه های سرزمین ام - از جنوب تا شمال - از (اروند) تا (اترک) ! این همه آوازِ من از سرِ درد بود که آهای آقایان ! همین چند جامِ زلالِ محدود و معصومِ ما دارد از دست می رود...! اما گوشی نیافتم که همسازِ سرود و سخنم باشد...!
یک جهان آواز دارم ، همرهیِ ساز نیست
بربطی کاینجا شود با نای من همساز نیست!
برای آسیب شناسیِ مصائبی که خود شاهدِ بروز و تداوم شان بودم، با تکیه بر ایمان و اعتقادم ، بدون اکتفا به انجامِ وظایفِ اداری و قانونی، آسیمه سر به هر دری می زدم که ره چاره ای بجویم و اگرچه تذکار و هشدارِ مدامم بود که عرضِ خود می برم ولی بدین عذر هم خود را معاف از جستجو نمی دانستم! و حکایتی پیش آمد که تعبیرِ خوابِ یک شبه برای تلاشِ چند ساله ام بود !
روزی به احضاریه ای به یکی از شعبات قضائی رفتم و در جایگاه متهم با شاکی ام روبرو شدم که پیشتر، بنا بر وظیفه قانونی، همو را متجاوزِ اموال عمومی -انفال- و متصرف عدوانی بستر رودخانه معرفی و ایضاً به استناد قانون، در خواستِ خلع ید از بسترِ رود و تعقیبِ متعدی را کردم. و او امروز، جای خود را با من عوض کرد و من شدم ( مزاحمِ) فعالیتِ ایشان در( خانه آب ) !
کوتاه کنم این قصه را که نه قاضی محترم را در حفظ انفال با خود همساز دیدم و نه آن بنده خدا را که به هر حال چونان من و قاضی و دیگران ، او نیز باید نگرانِ (آب) و مجاری و منابع اش بود !
در تحقیق و بررسی پیرامون مباحث و مواردی چنین در آن سوی آب -در اسکاندیناوی- همتای من در سازمانِ حفاظت منابع آب سوئد، با نگاه عاقل اندر سفیه، به پرسشم که قوانینِ بازدارنده شان چیست برای حفاظت از آب و منابع و مجاری اش، به حظورِ مدافعانی چون (مردم) اشاره داشت که وقتی مواهبی ازین دست برای حیات مردم باشد، حافظ و نگهبانی جز همانان چه کسی می تواند باشد ؟
و می گفت: ما کارشناسانی هستیم برای تشخیص و تمیز و تعین حدود و به یک معنا گمارده همینان .
و حالا ما -در این خراب آباد- آب را به سازمان آب، درخت را به سازمان جنگل، محیط را به سازمان محیط زیست، بهداشت را به سازمان بهداشت و... سپردیم و «گارد» جنگل و آب و محیط زیست و...داریم و مسلح به مسلسل هم - و تجهیز به صدها ماده و تبصره قانونی و آئین نامه های مطنطن - که انگار نه با مردمِ بهره مندِ این منابع و مواهب، با دشمنانی از کراتِ دیگر بر سرِ جنگیم....!
این واقعیت تلخ را صدرنشینانِ دولتی هم می دانند و به صورتِ مصنوعی ، گردونه ای راه انداخته اند که جمعی را همراه ابر و باد و مه و.....کنند تا نانی به غفلت نوش جان شود!
بنابراین زحمتِ ارزشمندِ استادان ما در تبیین معضل ، مویه های مکرر است و چه بسا موجب نیشخندِ حضرات هم بشود - که می شود...!
مخلص کلام اینکه آب از احمد آباد به محمدآباد بردن ، در ردیفِ اقداماتی است که همانندِ سایرِ امورِ این مملکت مصرفِ تبلیغاتی دارد و همین «کفه بی محاسبه و غلط» بر کفه منطق می چربد و دست مشغولی خوبی است برای جریان های سیاسی و حال آنکه «علم» سیاست را بر نمی تابد و مغبون افتاد !
پس باید دایره دلواپسی و دردمندی را از تنگی خود در آورد و تعمیم به گستره دل های مردمِ این سرزمین داد؛ آنها باید آگاه شوند و بدانند و بخواهند. ما تابه کی باید به قائم مقامی مردم حنجره بدرانیم ؟ این چند درخت و چند شاخه گل و چند پیاله آب شیرین فقط به استاد معظم حضرت قبادیان سوادکوهی تعلق ندارد ؛ دیگرانِ عزیزی هم هستند که به حضورشان جمعیتی می شویم و ملت و مردمی. همه را انباز کنیم و تکلیف را به بحثِ بعضاً محافظه کارانه خلاصه نکنیم...!
مازندنومه