جوانی از اهالی ساری که محمدمهدی نام داشت و در گردان محمد رسول‌الله(ص) خدمت می‌کرد، صدایم کرد و گفت: «سید! می‌خواهم به خط بروم، دوست دارم دستی به سر و رویم بکشی و سرم را مثل دامادها اصلاح کنی».
کد خبر: ۲۳۶۶۰۶
تاریخ انتشار: ۰۸ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۹:۴۳ 28 May 2016

به گزارش تابناک مازندران، پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.

خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانواده‌های معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد.

* برگی از آسمان

نامه شهید عبدالله روحی که در 11 بهمن ماه 65 برای همسرش نوشته است را می‌خوانید: خدمت همسر خوب، صبور، مهربان و حزب‌الهی‌ام سلام ... با سلام به یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و با سلام به نائب برحقش حضرت امام خمینی و با سلام به تمامی شهدای اسلام از صدر اسلام تاکنون و با سلام به تمامی رزمندگان جان برکف اسلام و با سلام به شما همسر خوب و مهربان و صبور و حزب‌الهی‌ام.

همسرم! امروز که 11 بهمن ماه 65 است، پنج روز است که در منطقه عملیاتی کربلای 5 هستم، این جا دنیای دیگری است، در دنیای اینجا جان هیچ ارزشی ندارد و حرف فقط بر سر جنگیدن برای پیروزی اسلام است.

در اینجا مرگ انسان 100 درصد است مگر این که هنوز خدا نخواهد و یا اجل انسان و یا لیاقت انسان برای شهادت نرسیده باشد و گرنه اینجا جهنمی ‌از آتش و دود و بمباران است، لحظه‌ای غرش هولناک توپخانه قطع نمی‌شود و هر ساعت بمباران وحشیانه هواپیماها و هلی‌کوپترهای دشمن، شاید جان عزیزی از عزیزان ما را بگیرد.

فعلاً رزمندگان ما می‌رزمند و هر شب ضربه‌های هولناکی بر صدامیان وارد می‌آورند، من در اینجا خود را بسیار بسیار کوچک و حقیر احساس می‌کنم، روح‌های بزرگی را در جسم‌هایی کوچک دیده‌ام که به آنها غبطه می‌خورم، هر چند بنده خود را برای شهادت آماده کرده‌ام ولی فکر نکنم خلوص نیت این رزمندگان خالص و مخلص را داشته باشم.

خلاصه سرتان را درد نمی‌آورم، می‌خواستم بگویم اگر بنده زیاد دیر کردم و شما به قائم‌شهر می‌روید (به علت این که هنوز همچنان عملیات پیروزمند کربلای 5 ادامه دارد) سعی کنید نوشته‌ها و وصیتنامه‌های بنده را همراه خودتان ببرید و سعی کنید به چیزهایی که وصیت کرده‌ام عمل کنید، انشاءالله خداوند شما را سلامت بدارد تا بیشتر به خودسازی خود و تربیت اسلامی‌ بچه‌ها همت بگمارید و همیشه در راه اسلام باشید و به دور از همه زشتی‌ها و پلیدی‌ها به مسائل شرعی خود توجه کنید.

انشاءالله که شما همسر خوب و مهربان، بنده را مورد عفو و بخشش خود قرار داده و مرا دعا می‌کنید و در پایان شما را به حفظ انس‌تان با قرآن توصیه می‌کنم و این حرف را به‌عنوان یادگاری از طرف بنده به‌خاطر بسپارید، خداوند شما و بچه‌ها را سلامت بدارد، به میثم، مهدی و معصومه سلام برسان، در پایان به همه سلام برسان و از همه برایم طلب حلالیت کن، خداوند انشاءالله همه ما را به راه راست هدایت کند و حسنات دنیا و آخرت را نصیب ما کند، خداوند هر چه سریع‌تر اسلام را پیروز گرداند و راه کربلا را باز گرداند.

* اصلاح شهادت

سیدجعفر موسوی از رزمندگان قائم‌شهری سال‌های دفاع مقدس، بیان می‌کند: پس از عملیات والفجر هشت، چند هفته‌ای را در منطقه فاو مستقر بودیم، پیش از انجام یک عملیات که با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان همزمان بود، جوانی از اهالی ساری که محمدمهدی نام داشت و در گردان محمد رسول‌الله(ص) خدمت می‌کرد، صدایم کرد و گفت: «سید! می‌خواهم به خط بروم، دوست دارم دستی به سر و رویم بکشی و سرم را مثل دامادها اصلاح کنی».

سید جعفر موسوی

من هم که با کار سلمانی آشنا بودم، لبخندی زدم و مشغول کار شدم، پس از پایان اصلاح، از من خداحافظی کرد و رفتیم تا خودمان را برای عملیات آماده کنیم، عملیات آغاز شد و ما توانستیم با وجود حجم زیاد آتش دشمن، تعداد زیادی از نیروهای بعثی را به اسارت در آوریم.

در بحبوحه عملیات، ترکشی به پای چپم اصابت کرد، در ابتدای امر متوجه موضوع نشدم اما بعد از گذشت قریب به یک ساعت در پایم احساس سوزش کردم، وقتی به پایم دست زدم متوجه خونریزی شدم، به هر شکلی که بود محل جراحت را با چفیه بستم و خود را به عقب رساندم.

آن عملیات با همه لحظه‌های تلخ و شیرینش به پایان رسید اما چند روز بعد یکی از رزمنده‌ها به من گفت: «سید! خبر داری؟» گفتم: «از چی؟» گفت: «محمدمهدی» با عجله از او پرسیدم: «محمدمهدی چی؟» و او پاسخ داد محمدمهدی ساعتی بعد از آن که موهایش را اصلاح کردی در همان عملیات به شهادت رسید.

* لحظه سخت جدایی

عین‌الله وکیل‌زاده از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، اظهار می‌کند: شهید والامقام رضا شاکری، کارمند اداره برق قائم‌شهر بود، دوران جنگ تحمیلی رسم بر این بود که همه نیروها ابتدا، داخل حیاط سپاه سازماندهی می‌شدند، سپس به طرف میدان طالقانی یا میدان حضرت امام(ره) حرکت می‌کردند و از آنجا عازم جبهه‌های حق علیه باطل می‌شدند.

شهید رضا شاکری

طبق معمول رزمندگان از سپاه تا میدان طالقانی راهپیمایی کردند، در طول مسیر، رفتار شهید شاکری توجه مرا به خود جلب کرد، شهید به ازای هر چند قدمی‌ که برمی‌داشت دختران و تنها پسرش را در آغوش می‌گرفت و آنها را بوسه‌باران می‌کرد.

پس از سخنرانی و همچنین بدرقه رزمندگان توسط مردم، مسؤولان سپاه از رزمندگان خواستند تا سوار ماشین شوند، آقارضا می‌خواست برود اما بچه‌ها او را رها نمی‌کردند؛ ایشان خیلی تلاش کرد از دست بچه‌ها خلاص شود اما آنها که انگار می‌دانستند برای آخرین‌بار آغوش گرم پدر را احساس می‌کنند، او را رها نمی‌کردند.

همسرش هم به گریه افتاده بود، رضا هم که چشمانش سرخ شده بود، سرش را پایین نگه داشت، بنده از فاصله چند متری شاهد این صحنه بودم، به هر ترتیب رضا با سختی و ناراحتی زیاد توانست از کودکانش جدا شده و سوار ماشین شود.

همان ساعت به یاد روز عاشورا، صحرای کربلا و امام حسین(ع) افتادم، زمانی که حضرت قصد داشت به میدان برود اما کودکان آن حضرت جلوی اسب را گرفته و بی‌نهایت بی‌قراری می‌کردند، هرچند رضا رفت اما همانند اربابش آقا امام حسین(ع) بی‌سر و همچون حضرت ابوالفضل العباس(ع) بی‌دست به شهادت رسید.


فارس

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار